رونیای قشنگمرونیای قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
مامان شهرهمامان شهره، تا این لحظه: 34 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
بابا رحمان بابا رحمان ، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ehsas shirin

لباس يادگاري

          سلام رونياي عزيزم جونم برات بگه : اين عکس هاي که گذاشتم يکي که عکس خودته يکي ديگه هم عکس ماماني ، لباسي که برات پوشيدم خيلي برام با ارزشه دليلش هم اينه که مادر جون لباس کوچيکم رو نگه داشت گفت اين يادگار پدرته ، بيشتر لباس هامو مادر جون ميداد به يکي چون ديگه اندازم نبود ولي اينو ديگه پدرم نذاشت بابام ميگفت اين باشه براي دخترم يادگاري ، انگار ميدونست که خيلي زود ميخواد از پيشم بره ، متاسفانه عجل مهلت نداد که يه دل سير ببينمش بيشتر وقتها بغل بابا رحمان ميخوابي گريه ام ميگيره از ته قلبم از خدا ميخوام که هيچ وقت از هم جدا نشيد و محبت شما جاودانه بمونه آمين  ...
27 آبان 1394

تولد ماماني

          سلام عشقم ببخشيد که اينقدر دير به دير وبلاگتو به روز ميکنم اصلا وقت نميکنم .تاريخ 94/08/05 تولدم بود که شبش سه تايي رفتيم رستوران اکبر جوجه واقعا خوش گذشت دليلش هم اين بود تو و بابايي کنارم بودين مهمتر از همه اينکه خانم خانمها اينقدر شيطوني که هميشه در همه جا غير قابل کنترل هستي ولي برعکس تو رستوران خيلي آروم هم غذا خوردي هم سر جات نشستي ، مرسي گلم ميدونستي تولد مامانيه اذيتم نکردي چند تا عکس سلفي باهم گرفتيم که تو وبلاگت نميتونم بزارم. از بابايي هم تشکر کنم به خاطر کادوي تولدم که خيلي غافلگيرم کرد ..خدايا به خاطر اين همه لطفي که بهم داريي  سپاسگزارم .. ...
6 آبان 1394

روز دختر مبارک

          تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . .   رونياي عزيزم روزت مبارک. ...
25 مرداد 1394

دريا (2)

      دختر گلم اين عکس ها تاريخ 94/05/07  روز پنج شنبه که بابايي تصميم گرفت بريم دريا ،  به اتفاق بابايي ، مادر جون ، دايي ايمان ساعت پنج غروب حرکت کرديم تو راه خوابيدي وقتي رسيدي بيدارت کردم تا دريا رو ديدي با اون لحن شيرين زيونت گفتي ( ماني ديا ، ديا ) . نشستي تو شن شروع کردي تمام شن ها رو ريختي رو سرت ، منو دايي جون با بابايي با چه زحمتي تونستيم استخر رو باد کنيم چون خيلي بزرگ بود باد کردنش خيلي سخته ، منم سريع لباستو در اوردم رفتيم به سمت آب يکم با هم آب بازي کرديم بابايي هم استخر رو آورد وقتي توش سوار شدي از هيجان جيغ ميزدي همراه با دست زدن واقعا حرکاتت ديدني بود خيلي ازت عکس و ...
10 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ehsas shirin می باشد