رونیای قشنگمرونیای قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
مامان شهرهمامان شهره، تا این لحظه: 34 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
بابا رحمان بابا رحمان ، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

ehsas shirin

دریا ...

  دوستت دارم چون چون زیباترین لحظات زندگی منی    دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی   دوستت دارم چون زیباترین رویایی خواب منی    دوستت دارم چون بر یک نگاه عشق منی        ...
11 تير 1393

جشن تولد رونیا

                       بابام میگه ماه شدی                    رونیای من ناز شدی   مامان میگه فدات شم                  قربون خنده هات شم    دارم میشم یکساله                     وای که چه کیفی داره                  ...
5 تير 1393

تولدت مبارک

    امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها  به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی رونیا جون سالروز  زمینی شدنت مبارک . . .       رونیای نازم امروز وقتی اومدم اداره اولین کساییکه بهم تبریک گفتن چند نفر از خانومای همکارم بودن که باهاشون صمیمی ام برای تو هدیه هم گرفتن به جای تو منو بوس کردند دستشون درد نکنه. .امروز هم دارم وسیله های تولدت رو آماده میکنم که برای فردا یه جشن کوچولو برات بگیرم الان هم که دارم وبلاگ می نویسم دقیقا ساعت 8:40دقیقه است ساعتی بود که تو رو از اتاق مراقبت های ویژه نوزادان آوردن پیش...
29 خرداد 1393

اداره مامانی

      جونم برا رونیا بگه این عکس ها مربوط میشه به اداره مامانی .این آقای که تو بغلش هستی اسمش مجید مهربانیاء (رئیسمه) اینجا تو سه ماهت بود که یه شیرینی گرفتم بردمت اداره.خیلی دلم برای اداره تنگ شده بود مخصوصا همکارام نمیتونستم صبر کنم که شش ماه مرخصی ام تموم بشه.تصمیم گرفتم باهم بریم خیلی خوشحال بودم که میبرمت .نه دوست داشتم مرخصی ام تموم بشه که از کنارت جدا بشم از طرف دیگه هم دلم برای کارم تنگ شده بود.عزیز دلم عکس های دیگه ای که گرفتم مربوط میشه به روزهایی که مادرجونت نبود مجبور شدم بیارمت اداره لحظه هایی که اداره پیشم بودی خیلی خوشحال بودم ای کاش تو  اداره مون ی...
18 خرداد 1393

اداره مامانی

جونم برا رونیا بگه این عکس ها مربوط میشه به اداره مامانی .این آقای که تو بغلش هستی اسمش مجید مهربانیاء (رئیسمه) اینجا تو سه ماهت بود که یه شیرینی گرفتم بردمت اداره.خیلی دلم برای اداره تنگ شده بود مخصوصا همکارام نمیتونستم صبر کنم که شش ماه مرخصی ام تموم بشه.تصمیم گرفتم باهم بریم خیلی خوشحال بودم که میبرمت .نه دوست داشتم مرخصی ام تموم بشه که از کنارت جدا بشم از طرف دیگه هم دلم برای کارم تنگ شده بود.عزیز دلم عکس های دیگه ای که گرفتم مربوط میشه به روزهایی که مادرجونت نبود مجبور شدم بیارمت اداره لحظه هایی که اداره پیشم بودی خیلی خوشحال بودم ای کاش تو اداره مون...
18 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ehsas shirin می باشد