رونیای قشنگمرونیای قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
مامان شهرهمامان شهره، تا این لحظه: 34 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
بابا رحمان بابا رحمان ، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

ehsas shirin

واکسن 18 ماهگی

1393/10/13 14:31
نویسنده : مامان رونیا
119 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

دختر کوچولوی ما 18 ماهه شد و موعد زدن واکسنی که خیلی در موردش شنیده بودم که خیلی سخت و دردناکه هم رسیده..من و بابایی برنامه ریزی کرده بودیم که پنج شنبه تعطیل هستیم چهار شنبه واکسنتو بزنیم که بتونیم دو روز تعطیل هستیم خونه پیشت باشیم تا خوب از دختر گلمون مراقبت کنیم که خدای نکرده تب نکنه ولی متاسفانه ناز مامانی سرما خورد سریع بردیمش دکتر تا زودتر خوب بشه و واکسنش تاریخش دیر نشه..

بلاخره روز موعد رسید تاریخ 93/10/09 روز چهارشنبه برای صبح مرخصی گرفتیم تا رونیای نازم روببریم برا واکسن..الهی مامانی فدا بشه اینقدر خوابت سنگین بود تا دم در مرکز بهداشت خواب بودی خواستم پتو دورت بزارم بیدار شدی با اینکه از خواب بیدارت کردم خیلی سرحال بودی لباستو پوشیدم با بابایی رفتیم داخل، به محض ورود داخل اتاق به خانم پرستار بلند گفتی سلام ..الهی مامانی فدای دختر خوش اخلاقم بشم که همه رو دوست داره ..خانم پرستار اول وزنت کرد10:30 دور سرت....قد...در مورد کم بودن وزنت سوال کردم برخلاف تصوری که میکردم وزنت گفت خوبه طبق جدول داره پیش میره جای نگرانی نیست.بعد رفتی بغل بابایی نشتی لباستوآروم باز کردم و خانم پرستار واکسنتو زد خیلی گریه کردی از گریه تو منم گریه ام گرفت.تو کیفم شکلات با رنگارنگ داشتم بهت  دادم دیگه گریه ات  تموم شد کلی ذوق کردی ، بعد بردمت پیش مادر جون تمامی دستورات مراقبتی  رو بهش گفتم تا از اداره برگردم.خداراشکر خونه مادر جون حالت خوب بود راه میرفتی چند ساعت نگذشته بود که مادر جون زنگ زد رونیا بی قراره گریه میکنه سریع مرخصی گرفتم اومدم خونه ..وقتی دیدمت خیلی ناراحت شدم تبت خیلی شدید بود منو مادرجون مدام پاشویه ات میکردیم اصلا نمیتونستی راه بری نه پاهاتو تکون میدادی نه میذاشتی لباستو عوض کنم..شب  خاله فاطمه ( خاله مامانی) اومد بهمراه  پسر خاله پوریا با خانمش وقتی که اومدند، تو با پسرخاله پوریا خیلی خوبی وقتی میبینیش کلی ذوق میکنی وقتی که اومدند پوریا رو دیدی با تمام بی حالی گفتی سسلام ...پسرخاله خیلی بوست کرد همگی باهم باهات بازی میکردیم که گریه نکنی..خاله دید تبت پایین نمیاد بردتت تو سینگ ظرف شویی نشستی کلی با آب بازی کردی آخه خیلی عاشق آب هستی خدارا شکر کمی تبت پایین اومد ..آخر شب دوباره تب کردی دیگه لج بازی هات و گریه هات شروع شد اصلا ساکت نمیشدی به نظرم مسکن اصلاً تأثیری نداشت منو مادرجون دایی جون تا صبح بالا سرت بودیم ..دایی ایمان دید خیلی گریه میکنی از درد نمیتونی بخوابی گفت رونیا رو بزاریم تو پتو ، منو دایی جون تو رو تاب میدادیم مادرجون برات لالایی میخوند خداراشکر یکم آروم شدی خوابیدی ولی تا صبح تبت ادامه داشت و ما باهات بیدار بودیم و با پاشویه و دادن تب بر شب رو روز کردیم که خداروشکر کم کم روز بعد حالت رو به بهبودی رفت و این شد ماجرای واکسن 18 ماهگی دختر قشنگم......

 

 

زمان زدن واکسن 

اينجا هم خونه مادرجون  بعد از چند ساعت ديگه نتونستي راه بري 

مادرجون ديد تب داريي ..اب رو هم خيلي دوست داريي گذاشتت تو لگن ظرف شويي تا آب بازي کني هم اينکه تبت پايين بياد 

ناز ماماني عشق ابي

اينجا هم ناز ماماني صبح زود بلند شد کم کم شيطوني ها شروع شد

موبايل دايي جون رو گرفتي داريي باهاش بازي ميکني 

ماماني فدا بشه پاهات درد ميکرد نميتونستي خوب راه بري 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حمید
31 تیر 94 7:14
مطالب وبلاگت قشنگه !
گلنار
2 مرداد 94 22:49
سلام خوبه توی وبلاگ نویسی خوبی دوست داشتی به وبلاگم سر بزن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ehsas shirin می باشد