رونیای قشنگمرونیای قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مامان شهرهمامان شهره، تا این لحظه: 34 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
بابا رحمان بابا رحمان ، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ehsas shirin

سفر به تهران

1393/11/20 14:13
نویسنده : مامان رونیا
112 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

 

 

سلام دخمل ناز مامان ..اين عکس هاي که ازت گرفتم تهران خونه عمه جونته که خيلي هم دوستش داري. توي اين مدتي که منو بابايي ازدواج کرديم تا حالا خونه عمه نرفته بوديم .منم که تو آزمون استخدامي پست بانک شرکت کردم ، محل برگزاري آزمون هم تهران بود.فرصت خوبي بود تا بريم پيش عمه راحله.پنج شنبه صبح  9:00 تاريخ 93.10.16 حرکت کرديم غروب رسيديم ..خيلي ذوق کردي عرشيا رو ديدي مخصوصا عمو سلمان رو ميبيني سريع براش صحبت ميکني همه چيز رو براش توضيح ميدي .عرشيا هم سريع رفت تمام وسايل اسباب بازي رو آورد تا باهم بازي کنيد ..تند تند ميرفتي تو آشپزخونه خيلي عمه رو اذيت ميکردي تمام کشوهايي کابينت رو دست ميزدي هر کاري که تونستي انجام دادي منم که نمي تونستم دعوات کنم عمه راحله هم تمام وسايلي که شکستني يا تزييني بود جمع کرد که شما خانم راحت باشين خلاصه ناز ماماني بعد از کلي بازي کردن با عرشيا خوابيد.صبح هم براي آزمون آماده شدم که همراه عمو سلمان که زحمت کشيد منو برد چون آدرس رو بلد نبودم و تو هم موندي پيش عمه جون با عزيز جون تا من برگردم ..صبح موقع رفتن خيلي گريه کردي عزيز جون بغلت کرد آروم شدي خداراشکر امتحانم با تاخير برگزار نشد زود با عمو سلمان برگشتيم وقتي آمدم خونه ديدم لبت قرمز و ورم کرده ، عمه راحله گفت وقتي که من رفتم بدو کرد رفت تو اتاق زمين خورد الهي ماماني فدا بشه همين که منو ديد همه چيز رو برام توضيح داد بعدش هم عرشيا کاميون اسباب بازيشو آورد تو هم ميرفتي توش مينشستي عرشيا بيچاره هل ميداد اين دو سه روز عرشيا خيلي به زحمت افتاد عرشيا کوچولو از دست تو کمردرد گرفت .دختر خاله بابايي با تينا با اميرحسين هم آمدند حسابي بهت خوش گذشت .خيلي دوستت داره وقتي که شنيد ميخوايم برگرديم خيلي ناراحت شد حرفهاش خيلي بامزه است به مادرش هم ميگه نميشه رونيا پنج سال پيش ما بمونه ( ميخواست بگه مدت طولاني ) کلي هم گريه کرد 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ehsas shirin می باشد